کدام دو نفر را میشود در این دنیا پیدا کرد که همهچیز را یکسان ببینند؟ به یک اندازه دوستش داشته باشند و همان شکلی را توی ذهنشان داشته باشد که برای دیگری دارد؟ تفاوتها همیشه و همهجا، حتی در شبیهترین موقعیتها وجود دارند. بعضی وقتها باعث اختلاف نظر میشوند و بعضی وقتها زیبایی میآفرینند.
چشمهایت را ببند داستانی دربارهی تفاوتهاست؛ تفاوت در نگاه و برداشت ما از دنیا و هر آنچه در دنیا وجود دارد. قصهی دو برادر را میخوانیم که در مورد چیزهای یکسان نظرات متفاوتی دارند. هرکدام سعی میکنند ویژگیهای شیء یا شخص مورد نظر را از نگاه خودشان بیان کنند و هرچه جلوتر میروند، تفاوتها بیشتر به چشمشان میآید. از کجا میتوان فهمید که حرف کدامشان درست است؟
داستان از زبان پسری بیان میشود که با چشمانش دنیا را خوب نگاه میکند، ویژگیهای ظاهری اجسام را میبیند و بر همان اساس تعریفشان میکند. اما برادرش بر خلاف او، صداها را خوب میشنود، سطوح را لمس میکند، بوها را استشمام میکند و مزهها را میچشد و بر این اساس تعریفش از اجسام و افراد را بیان میکند. گفتوگوی آنها از درخت و مار و ساعت شروع میشود تا ماه و لامپ و حتی بابا!
راوی داستان بخشی از گفتوگویشان را برای ما تعریف میکند. «به او میگویم: میبینی؟ درخت یک جور گیاه خیلی بلند است که کلی برگ دارد. او توضیح میدهد: نه اینطور نیست! درخت یک چوب دراز است که از زمین بیرون آمده و آواز میخواند.» آیا در آنچه تعریف میکنند، تفاوتی وجود دارد؟ کدامشان درست میگوید و کدام اشتباه؟
برای پسرِ راوی صابون وسیلهای است برای شستشو و برای برادرش «سنگی است که آب میشود و بوی خوب میدهد.» او میگوید: «ماه درست مثل خورشید است، فقط به رنگ سفید» و برادرش میگوید: «ماه یک کُپه جیرجیرک است که توی حیاط ما آواز میخوانند.» انگار که هر دو دارند درست میگویند. هیچ چیز بیربطی ردوبدل نمیشود. یکی ویژگیهای ظاهری را میگوید و دیگری از صدا و بو و جنس حرف میزند. آنها حتی تعریفشان از بابا فرق میکند! پسر میگوید: «بابا قدبلند است و کلاه سرش میکند.» و برادرش میگوید: «بابا یک بوس زبر است که بوی پیپ میدهد.»
این تعریفها پسر راوی قصه را گیج و کلافه میکند. پس سراغ مادرش میرود و میگوید هرچه برای برادرش توضیح میدهد، متوجه حرفهایش نمیشود و حرف خودش را میزند. مامان لبخند میزند و او را دعوت میکند تا چشمهایش را ببندد و به همهی چیزهایی که برادرش گفته، فکر کند تا ببیند چطور ممکن است حرفهای او هم درست از آب درآید…
در این داستان با ظرافت به جزئیات و ویژگیهای هر یک از افراد و اجسامی که در پیرامون بچهها وجود دارد، پرداخته میشود؛ نخست از نظر ظاهری و بعد از باقی جنبهها. این کتاب علاوه بر اینکه خواننده را ترغیب میکند تا به جزئیات بیشتری در اطرافش توجه کند، تفاوتی که میان حواس افراد بینا و نابینا وجود دارد را نیز بهخوبی نشان میدهد.
جلد این کتاب دارای برجستگیهایی است تا کودک بتواند چشمانش را ببندد و آنها را لمس کند و تا حدی با نحوهی زندگی نابینایان آشنا شود. تصاویر کتاب به گونهای طراحی شده که مفهوم تفاوت و اختلاف را برای خواننده عینی کند. استفاده از رنگهای متضاد و جهتهای مخالف میتواند به ملموس شدن این تفاوت در نگرش کمک کند. همچنین برای درک بهتر از آنچه کودک نابینا بیان میکند، تصاویر بر اساس این گفتهها ترسیم شده و میتواند نگاهی نو را به خواننده هدیه کند.
در تمام داستان از ابتدا تا انتها تصاویر پسر راوی و برادرش به گونهای است که چشمهایشان در تصویر ترسیم نشده و در صفحهی پایانی، آنجا که مادر پسرش را دعوت میکند چشمانش را ببندد تا به درستیِ حرفهای برادرش پی ببرد، تمام صفحه سیاه است و پسر قصه با رنگهای رنگینکمان احاطه میشود. و البته چشمانی که سفیدند و بدون جزئیات. بله، چشمانمان را که ببندیم، همه چیز سیاه است. ماییم و رنگهایی که خودمان به دنیایمان میبخشیم.