زندگی برای روباه و همسرش شیرین شده است با این جادو! : «روباه خوشبخت است…» از بهار و شکوفهها و سیبهای سالم و رسیدهای که به زمین میافتد، لذت میبرند اما روباه پیر و پیرتر میشود و یک روز: «روباه مرگ را میبیند که زیر درخت سیب ایستاده است.» او از مرگ میخواهد که اجازه دهد باز هم زندگی کند اما مرگ به نشانهی تأسف سر تکان میدهد. روباه زیرک است و اینبار مرگ را به دام میاندازد در بالای درخت سیب. از مرگ میخواهد که آخرین سیب را به او بدهد. مرگ از درخت بالا میرود… و چه میشود؟: «اما وقتی میخواهد از درخت پایین بیاید، محکم به درخت میچسبد. مرگ راه پس و پیش ندارد.» و روباه هورا میکشد و خوشحالی میکند: «تو وقتی میتوانی پایین بیایی که من جادو را باطل کنم و من اصلا و ابدا چنین کاری نخواهم کرد. » و این جمله: «چه خوب که میتوانم برای همیشه و تا ابد زندگی کنم.» و پاسخ مرگ چیست؟ او فقط لبخند میزند. چرا؟ به این فکر کنید. مرگ انتظار میکشد.
هیچ صیادی نمیتواند روباه را شکار کند. خوشحالی او دوچندان شده. هم درخت سیباش را دارد و هم نگرانی از مرگ ندارد. در تصویر روباه و همسرش را میبینیم که در آغوش هم لبخند میزنند و سیب توی دستشان دارند. زندگی چه شیرین است: «و مرگ همچنان منتظر است.» روزی همسر روباه بیمار میشود و میمیرد: «همهی آسودگی و خوشی روباه به سرعت محو میشود.» این تصویر زیبا بسیار دیدنی است. روباه با نگاهی غمآلود به مرگ نگاه میکند و پیکر همسرش را توی دستهایاش دارد و تا پایین درخت سیب کشانده است: «میرود زیر درخت سیب مینشیند و گریه میکند: مرگ تو چهکار کردی؟ چطور ممکن است همسر من بمیرد، در حالی که تو هنوز آن بالا چسبیدهای؟» خندهی مرگ را در این تصویر ببینید هنگام پاسخ گفتن به روباه: «تو فقط مرگ خودت را گیر انداختی. اما من میتوانم همزمان جای دیگری هم باشم و به شکل دیگری هم درآیم…» جملههای بعدی را به دقت بخوانیم تا ببینیم چرا نویسنده و تصویرگر این کتاب یک فیلسوف است: «اگر غیر از این بود، هیچ موجود زندهی دیگری نمیمرد، هیچ حیوان و هیچ انسان و هیچ گیاهی. آنوقت چهوضعی برای زمین پیش میآمد.» و این جملهی بسیار زیبا: «زندگی به من نیاز دارد.»