گاهیوقتها شرایط اینقدر پیچیده میشود که درک آن برای بزرگترها هم سخت چه برسد به کودکان و نوجوانان. گاهی نمیدانیم این شرایط چه تأثیری روی ما و دیگران میگذارند. مثل این روزها که همگی روزهای سختی را میگذرانیم اما دلهایمان پیش هم است.
اگر کتابها را ورق بزنیم به ما خواهند گفت که آینده روشن است.
حق دارم کودک باشم زمزمهی شاعرانهی حقوق است برای کودکان که با زبانی ساده و تصاویری پرمفهوم برای والدین و کودکان روشن میکند بچههای دنیا چه حقوقی دارند.
مشتزنی که با همهچیز در جنگ بود و به همهچیز مشت میزد، ناگهان روزی دید که دیگر چیزی برای مشتزدن نمانده و صدای هورای کسی را نمیشنود. او تنهای تنها شده بود!
هر مشکلی راهحلی دارد. روبهرو شدن با دشمن دیرینه برای موش به این سادگیها نیست، اما موش که عاشق تماشای خورشید است راهحلش را پیدا میکند. او یک کار خیلی مهم دارد، حتی وقتی با مار آتشین قرمز روبهرو میشود!
یک جنگجوی جوان در سرزمینی کوچک وسط آبهای دور ناگهان با دشمن روبهرو میشود، دشمنی که میخواهد سرزمین جنگجو را بگیرد و او را از آنجا بیرون کند. آیا میشود با چنین دشمنی به صلح رسید، جنگجو راهحلهای بامزهای دارد!
وقتی مردم دو سیاره دربارهی نقشهی آسمانشان به توافق نمیرسند چه اتفاقی میافتد؟ درست است، مردمی که در صلح و صفا زندگی میکردند ناگهان علیه هم شورش میکنند. درحالیکه فقط کافی است زاویهی تلسکوپشان را کمی تغییر دهند.
درگیری و تنش میتواند بین دو برادر هم اتفاق بیفتد. وقتیکه برادر کوچک فکر میکند در خانه جایی برای او وجود ندارد و همهچیز برای برادر بزرگ فراهم است، اما ناگهان برادر بزرگ واقعاً از جنگ برمیگردد. حالا وقت صلح است!
وقتی یک خواهر و برادر بهخاطر شرایط جنگی مجبور میشوند از خانهشان سفر کنند با چه چالشهایی روبهرو خواهند شد؟ جهانگردها راز سفرهای طولانی و عجیبوغریب را میدانند. چطور است جهانگرد شوند؟
وقتی آدمها با هم بحث و گفتوگو میکنند، معمولاً مشکلشان زود حل میشود. اما اگر گروهی از مردم یا بعضی کشورها نتوانند با گفتوگو مشکلاتشان را حل کنند، شروع میکنند به جنگیدن و اینطوری درگیری آغاز میشود. درگیری ممکن است زندگی آدمها را برای همیشه عوض کند!
روزی روزگاری شش مرد در جستجوی سرزمینی بودند که در صلح و آرامش بتوانند در آن کار و زندگی کنند. آنها سرانجام سرزمینی را که دنبالش بودند، پیدا کردند. اما فکر میکنید چقدر توانستند سرزمینشان را در صلح نگه دارند؟
برای مانو، جنگ یک بازی است که با خاموش شدن صفحهی کامپیوتر به پایان میرسد. برای اونام، جنگ واقعیتی است که از پایان آن بیخبریم.
داستانی تأثیرگذار از زندگی دو کودک بهطور موازی، در دو نقطهی جهان با بیان ساده، عمیق و شعرگونه.
کرم کوچولو وقتی میخواست جای برگ، گلبرگ بخورد فکرش را هم نمیکرد که بتواند عقابی را نجات بدهد؛ گلهای آفتابگردان هم همینطور. اصلاً مگر میشود همهچیز دستبهدست هم بدهند و عقاب نجات پیدا کند؟ زنجیرهی شکار را میتوان متوقف کرد؟
اَحمِت وقتی در سوریه جنگ شد و مجبور شد از سرزمینش به بریتانیا پناهنده شود، فکرش را هم نمیکرد دوستانی اینقدر صمیمی پیدا کند. دوستانی که دست به دست هم میدهند تا به کمک کنند پدرومادرش را پیدا کند. مگر صلح چیزی غیر از این است؟
اینطرف و آنطرف یک کوه باشکوه، مردم دو شهر زندگی میکنند. سالها و سالهاست که مردمان دو طرف کوه با هم دعوا دارند، دعوایی تمامنشدنی.
اینطرفیها میگویند خورشید از دریا طلوع میکند و پشت کوه غروب میکند.
آنطرفیها میگویند خورشید از پشت کوه طلوع میکند و در جنگل غروب میکند.
این دعوا ادامه دارد تا روزی که…
بهراستی، خورشید از کجا طلوع میکند؟