?
بابام همیشه میگفت: پسر جان تا میتوانی کتاب بخوان. انسان از کتاب خواندن خیلی چیزها یاد میگیرد.
یکی از روزهای تابستان بود. پیش بابام رفتم و گفتم: «بابا، یک کتاب به من بدهید!»
بابام خیلی خوشحال شد که من میخواهم کتاب بخوانم. از قَفَسهی کتاب، یکی از کتابهایی را که تازه برایم خریده بود بیرون کشید و به من داد.
نگاهی به کتاب کردم و گفتم: «باباجان، این را نمیخواهم. از آن کتابهای بزرگ میخواهم که خودتان میخوانید.»
بابام تَعَجُّب کرد، ولی باز هم خوشحال شد. یکی از کتابهایش را به من داد، ولی یک کتاب دیگر خواستم و باز هم یک کتاب دیگر.
آن سه کتابِ خیلی بزرگ و سنگین را روی سرم گذاشتم و رفتم توی حیاط.
بابام راه افتاد و آمد تا ببیند که با آن کتابها چهکار میخواهم بکنم. وقتی که مرا دید، از تعجّب پیپَش از دَهانَش افتاد. آخر، آلبالوهای رسیده هم خیلی خوشمَزه بودند!
?
شما کدام را انتخاب میکنید: کتاب، آلبالو یا اینکه هر دو؟
۲۴ آبان، روز کتاب و کتابخوانی گرامی باد.