داستان وارد یکی از مرموزترین و پیچیدهترین رازها و ترسهای بشری شده. ما اغلب فکر میکنیم کودکان با این ترسها و نگرانیها بیگانهاند و ذهنشان خالی است از این دغدغهها. داستان نشان میدهد که این یک خیال واهی است و انکار واقعیت: «آنا دلش نمیخواست بزرگ شود. از پیر شدن میترسید. بیشتر از همه، از روز تولدش وحشت داشت. که یواشیواش نزدیک میشد. حتی فکرش هم ترسناک بود.»
آنا در کنار ترسها و دغدغههایش و حس ناامنیاش، یک جای امن برای خودش پیدا کرده که حالش را خوب میکند: «تنها چیزی که حالش را خوب میکرد، کتاب خواندن بود. برای آنا کتابها مثل زندگی، واقعی بودند. اگر کسی توی کتاب میمُرد، آنا میتوانست دوباره از اول کتاب را بخواند. اینطوری مُرده دوباره زنده میشود. زندهی زنده درست مثل خودش.»
بخشی از یادداشت «کودکان و ترسهای آنها» دربارهی «دختری که میخواست کتابها را نجات دهد»
مجلهی عروسک سخنگو، شمارهی ۳۲۴، بهمن ۱۳۹۹