ثمینه باغچه‌بان: با کتاب شما چشمم روشن شد

 

با هم متن یادداشت ثمینه باغچه‌بان، یکی از تاثیرگذارترین افراد در آموزش و پرورش به‌خصوص آموزش و پرورش ناشنوایان کشور و هم‌چنین ادبیات کودک، را برای کتاب چتری با پروانه‌های سفید می‌خوانیم.

پسر عزیزم فرهادخان حسن‌زاده،

خانم نوشین انصاری به من خیلی لطف دارند و همواره می‌کوشند که مرا در جریان کتاب‌ها و شورای کتاب بگذارند.
در این نوبت آخر، با کتاب شما چشمم روشن شد. این کتاب چقدر متفاوت، پر احساس، هم شاد و هم غم‌انگیز است، خود زندگیست. غمی با دل آشنا و پر از همدردی و احساس و واقع‌گرا… جمله‌ها همه بی‌ریا و سنجیده و سوزانند…

زمانی‌که حرفی برای گفتن باشد و آن‌را نویسنده‌ای حساس مانند #فرهاد_حسن‌زاده با زبانی شیرین و ساده بگوید، و زمانی‌که آن نوشته‌ی زیبا را نقاش باذوقی چون #غزاله_بیگدلو دریابد و با تصویرهایی زیبا مصور کند، کتابی زاده می شود به نام «چتری با پروانه‌های سفید».

دختر گل‌فروشی زاده می‌شود بسیار دوست‌داشتنی، با موهایی فرفری و یک روسری کوچک سفید، که مادرش او را بوسیده و اسمش را گذاشته مریم یا به‌قول مادربزرگش مریم‌خاتون…

آری، گفتگو درباره‌ی کتابی ارزشمند است به نام چتری با پروانه‌های سفید که هر خواننده‌ای آن را بارها و بارها خواهد خواند و لذت خواهد برد.

کتابی ارزنده به فهرست کتاب‌های کودکانمان اضافه شده، که نمی‌توان آن‌را با یکی دو بار خواندن کنار گذاشت. هر برگش خواندنی است و دیدنی و مربوط به مسائل روز، آدم وقایع آن‌را درک می کند چه بسا که آن ها را شخصاً تجربه کرده است.

یکی از مشتری‌ها می‌گوید خوب است که شما برق دارید و از روی میز روزنامه‌ای را برمی‌دارد و می‌خواند…
علی چقدر قهرمانی می‌کند، چه سوت‌هایی می‌کشد، نه یک بار و دو بار، بیش از ده بار!
پیغامی آمده از مادر و یا همشیره و یا از علیامخدره: «شیرین خانم گفتند چه اصلاح کرده باشی چه نکرده باشی، زود خودت را برسان خانه.»
آقای پرویزی کتش را می‌پوشد و می‌گوید: «امان از دست این خانم‌ها.» و در پاسخ آرایشگر که می‌گوید: «به کجا خواهید رفت؟» می‌گوید: «به بهشت زهرا، ما هر سال موقع تحویل سال با گل و شیرینی می‌رویم سر خاک پسرمان.»
دلمان تکان می‌خورد و به یاد فرزندان بی‌شمارمان که در جنگ میان دو برادر، ایران و عراق، از دست داده‌ایم می‌افتیم. روشنی هفت‌سین‌مان را این خاطره سخت مکدر می‌کند.

در خیابان پر رفت‌و‌آمد‌ بهار موج‌ می‌زند.
مریم گل‌فروش با صد امید به شیشه‌ی یکی از ماشین‌ها می‌زند، راننده با خنده می‌گوید: «من خودم گلم، گل نمی‌خواهم.»

خلاصه هر صفحه از این کتاب شامل نکات آشناست. چه چشم‌انتظاری مادر مریم برای دختر گل‌فروشش و چه دل‌نگرانی مریم برای خیس شدن آتوسا.

خلاصه کتابی است کتابستان!!!

پسر عزیز و باذوق و حساسم و تو ای غزاله جان، قلم و قلم‌مویتان همواره آفریننده باشند.

ثمینه باغچه‌بان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1
خانه
دسته‌بندی
0
سبدخرید
حساب‌کاربری
جست‌وجو