داستانِ یک کار خیلی مهم، داستان رویارویی با ترس است. ترسهایی معمولی که روزانه بارها به سراغمان میآید اما خیلی اوقات پاسخ ما به این ترس طبیعی، غیرطبیعی است. پاسخ موش هم به ترسش از مار غیرطبیعی است. او با دیدن مار ترسیده است. اما یاد حرف مادرش میافتد: «هروقت ترسیدی، آب دهانت را قورت بده. هروقت آب دهانت را قورت دادی، نفست بالا میآید. هروقت نفست بالا آمد، عقلت میآید سرجایش. و هروقت عقلت آمد سرجایش، مغزت به کار میافتد.» موش وقتی آب دهانش را قورت میدهد، انگار ترسش را قورت داده است.
«تا حالا دیدهای موشی محو تماشای غروب خورشید شده باشد؟ من موشی میشناسم که عاشق تماشای غروب خورشید بود.» جملات ابتدایی کتاب یک کار خیلی مهم، خواننده را یاد کتاب شازده کوچولو میاندازد. موش کوچولوی داستان بیشباهت به شازده کوچولو نیست. اما داستان با شگردی جدید و تازهتر به سمت موضوعاتی مثل ترس، دوستی و شفقت میرود. موش کوچولویی که عاشق دیدن غروب خورشید است، یک روز در راه رفتن به تماشای غروب وارد دردسری میشود. دردسری که موش آن را با خوش زبانی، ذکاوت و مدارا تبدیل به یک اتفاق خوب میکند. «یک مار قرمز، صاف زل زده بود به موش.» داستانِ یک کار خیلی مهم، داستان رویارویی با ترس است.
ترس هایی معمولی که روزانه بارها به سراغمان میآید اما خیلی اوقات پاسخ ما به این ترس طبیعی، غیرطبیعی است. پاسخ موش هم به ترسش از مار غیرطبیعی است. او با دیدن مار ترسیده است. اما یاد حرف مادرش میافتد: «هروقت ترسیدی، آب دهانت را قورت بده. هروقت آب دهانت را قورت دادی، نفست بالا میآید. هروقت نفست بالا آمد، عقلت میآید سرجایش. و هروقت عقلت آمد سرجایش، مغزت به کار میافتد.» موش وقتی آب دهانش را قورت میدهد، انگار ترس را قورت داده است. از این جای داستان ما شگرد موش برای اهلی کردن مار را میبینیم.
او با زبان چرب و نرمش سعی در این دارد که با مار دوست شود؛ چون نمیخواهد (یا ترس دارد) توسط مار یا ترس از مار بلعیده شود! بعد از آن سعی میکند بین خودش و مار شباهتهایی پیدا کند و با بیان آن شباهتها به مار میفهماند که آنها میتوانند دوستان خوبی برای هم باشند. او از هر نشانه و سرنخی استفاده میکند تا مار را متوجه این کند که به جای نیش زدن، با او تعاملی دوستانه برقرار کند. «ما میتوانیم همدیگر را بخندانیم. من با انگشتهایم تو را قلقک میدهم. تو هم… ببخشید حواسم نبود! خب تو هم حتماً لطیفههای زیادی بلدی. نه؟»
دیدن توانمندیهای هر شخص، از او در برابر چالشهای زندگی محافظت میکند. موش کوچولو با وجود کوچک بودنش ایمان دارد که میتواند به ترس خود غلبه کند. او از سادهترین نشانهها مفهومی مییابد برای اینکه نهتنها از ترس نجات پیدا کند، بلکه آن چالش را تبدیل به یک فرصت کند. شاید بد نباشد با خواندن این کتاب برگردیم و از خودمان بپرسیم چندبار در طول زندگی از توانمندیهای هرچند کوچکمان استفاده کردهایم؟
آیا کاشف درونمان را کشف کردهایم؟ حتی مربیان یا والدین با خواندن این کتاب میتوانند خود را جای کودکشان بگذارند. چندبار به توانمندی کودکِ هرچند کوچکشان اعتماد کردهاند؟ آیا هروقت او با ترس مواجه شده، ما هم همراهش ترس را تجربه کردهایم یا با شگرد خود او را مطمئن کردهایم که میتواند از پس ترس خودش بربیاید؟ بدون بیش حمایتگری، بدون غفلت و بدون اضافه کردن ترس خودمان به ترس او.
شاید مادر موش کوچولو الگوی خوبی برای مربیگری و والدگری ما باشد؛ که با یک راهحل ساده مثل قورت دادن آب دهان، کودکش را متوجه این کرده که در شرایط ترس آور، خودش میتواند به راحتی از توانمندیاش برای گذر از آن ترس استفاده کند.
فرهاد حسنزاده استاد به تصویر کشیدن بدیهیات به شیوهای هیجانانگیز اما ساده است. او خیلی خوب میتواند جزئیات سادهی زندگی را طوری تبدیل به داستان کند که هر خوانندهای با هر سنی مجذوب آن داستان شود. او استادانه موش و مار را باهم روبرو میکند و با جان دادن به موش به ما نهیب میزند تا به خودمان نگاه کنیم و متوجه شویم آیا میتوانیم با ترس هایمان دوست شویم؟
آخر داستانِ یک کار خیلی مهم، مفهوم ارزشمندی دارد. موش در حین حرف زدن با مار متوجه میشود که یک کار خیلی مهم داشته: دیدن غروب خورشید. برای همین اولویتش را مشخص میکند و به سمت دیدن غروب میرود. البته که مار هم یک کار خیلی مهم دارد: پاسخ به دوستی موش.