«شاید روزی مجبور شوی جایی را که در آن زندگی میکنی، ترک کنی.» داستان کتاب سفر با این جمله آغاز میشود، جملهای دربارهی «ترک شدن» و «ترک کردن»، داستان همیشگی هجرت. اما این بار شخصیت اصلی این هجرت، بهجای اینکه یکی از ما باشد، اردکی (شاید هم یک غاز) است که با یک وزش باد ناخواسته به سرزمینی دیگر میرود. سرزمینی که در ابتدا زبان هیچکدام از ساکنان آنجا را نمیفهمد و دچار آشفتگی و سردرگمی عظیمی میشود. اردک با تمام صبوریاش، یک جایی کم میآورد و غمگین میشود. اما بالاخره نجاتدهندهای پیدا میشود و با او با زبان خودش حرف میزند. از آن مهمتر اینکه در جواب کیستی اردک به او جواب میدهد: «تو همانی هستی که باید باشی.»
سفر نه تنها داستان هجرت، که داستان زندگی است. زندگیای که ابتدا نمیدانی چه کسی هستی و از کجا آمدهای! زندگیای که در برههای تو را دچار بحران هویت میکند. در برههای دغدغهی پیدا کردن «دوست» و «همزبان» داری. در برههای شنیده نمیشوی چون کسی حرفت را نمیفهمد. داستان زندگیای که سراسر از دست دادن و دست کشیدن است. دست کشیدن از مکانها و آدمهایی که با آنها خو گرفتهای و دوستشان داری اما نمیتوانی جلوی رفتنشان را بگیری.
ورونیکا سالیناس نویسندهی آرژانتینی این کتاب، با نگاهی فلسفی سفر را پیش برده است. اردک داستان چنان با پیچ و تاب زندگی پیش میرود که خواننده، در هر ردهی سنی، خود را درون این شخصیت میبیند. سفر زندگی همهی ماست و نویسنده تلاش میکند به ما «ناپایداری جهان» را یادآور شود. اگر بخواهیم در ابعاد کوچکتری داستان سفر را در زندگی خودمان پیدا کنیم، یادآوری تغییر سن یا حتی عوض کردن مدرسهمان بهنوعی میتواند فضای داستان را برایمان ملموس کند. حتی میتوان فلسفهی تولد تا مرگ را در این کتاب پیدا کرد. وقتی که انسان ناخواسته وارد دنیا میشود، در ابتدا از عجیب غریب بودن محیط جدید احساس گیجی میکند، حرفهای بقیه را نمیفهمد، بلاخره همزبان خود را پیدا میکند و با او دنیا را میشناسد و بعد ناگهان او را بهنوعی از دست میدهد.
از دست دادن در کتاب سفر، با تمام غمی که به همراه خود میآورد، دستاوردی هم دارد. دستاوردی که به تو یاد میدهد هر رفتنی، یک آمدن دیگری را هم در پیش دارد. اگر تو کسی یا چیزی را از دست بدهی، در قبالش چیز دیگری به دست میآوری یا فرد دیگری وارد زندگیات میشود. همین نکته است که بهصورت ناخودآگاه به خواننده احساس شجاعت میدهد. چون تو این اطمینان را پیدا میکنی که دنیا با تمام متغیر و بیثبات بودنش، سراسر شگفتی است. زندگی گاهی با تمام بیرحمیاش، برای تو چیزهای خوبی هم به ارمغان میآورد.
سفر، داستانی سیاه و سفید است که توام با ترس، جسارت را هم نشان میدهد. همراه با تنهایی، شیرینی پیدا کردن دوست را هم به خواننده میچشاند و از آن مهمتر دنیا را شبیه مسافرتی نشان میدهد که تو بعد از مدتی یاد میگیری، چطور میتوانی در این زمان کوتاه از سفرت لذت ببری و خودت را همانطور که هستی و دنیا را همانطور که هست، بپذیری.