«آن‌سوی دریای مردگان»؛ دروازه‌ی ورود به دنیای شگفت‌انگیز افسانه‌ها

درباره‌­ی داستان…

داستان «آن‌سوی دریای مردگان»، درواز­ه­‌ی ورود به دنیای شگفت­‌انگیز افسانه­‌هاست. دنیایی که می­‌شود در آن به معنای مرگ و زندگی بیش­تر پی برد. دنیایی که پشت خار و خس خانه‌­های کاه­گلی و بام‌­های توسری‌خورده‌ی­­ روستا، پشت غسالخانه‌­ی دورافتاده، آن­جایی که قارچ‌­ها بی­خودوبی‌­دلیل سربرآورده‌­اند از هر گوشه‌­کناری مثل رازی پنهان مانده است.

­جایی که بچه­‌های مدرسه اسمش را گذاشته‌­اند محله‌­ی جن‌­آباد، درست سمت خانه­‌ی جلال و دایی‌­اش، که کسی جرات ندارد پایش را آن­جا بگذارد، جهانِ مردگان است.

افشین، پسرک جسور قصه با آن پای لنگش، خودش را به زمین و زمان می‌­زند تا هر طور شده راز آن خانه‌­ی سوت‌­وکورِ دورافتاده‌­ی جلال را کشف کند، که اصلا چرا جلال با دایی‌­اش این همه گوشه­‌گیر شده‌­اند یا چرا حرف و حدیث‌­ها باعث شده که جلال را تک‌­پَر و تنها کند!؟ بله افشین، پسرک پرجربزه‌­ی قصه‌ی «آن‌سوی دریای مردگان» که با چوب زیر بغلش، خودش را می‌­رساند به محله‌­ی جن‌­آباد و از زمانی که موجود ناشناسی در خانه فریاد می‌­زند: «اِن‌نوگی»، دیگر ول کن ماجرا نیست. اول پیله می‌­شود به جلال تا باهاش باب دوستی را باز کند. اما بعد پاپی­‌اش می‌­شود که اصلا «اِن‌نوگی» چیست یا چه کسی­‌ست؟

از ننه­‌اش می‌­پرسد، از آقاجونِ پیرِ مریضش و دست آخر از پدرش، هیچ­کس سر در نمی‌­آورد، برای همین خودش دست‌به‌کار می‌­شود و پا به محله‌­ی دورافتاده می‌­گذارد تا برسد به خانه‌­ی جلال و بفهمد این صدا از کجا می‌­آید؟

بعد از چندین اتاق و دالان و دیدن گچ‌­بری­های عجیب و غریبِ اشکال حیوانات تراشیده‌­شده روی سقف خانه‌­ی جلال در اتاق جلال نوری می­‌پاشد و آجرها کنار می­‌رود و دروازه‌­ای از جهان مردگان به رویش باز می­‌شود و «اِن‌نوگی» مردِ راسو شکلی که با دماغ کوچک سیاهش و شاخک‌­های روی سرش، دمِ حلقه­‌حلقه‌­ی سیاه و سفیدش را روی دوشش انداخته ­است و روبه‌­روی افشین ظاهر می­‌شود که درجا شوکه می‌­شود و پا به فرار می‌­گذارد.

اما چیزی نمی‌­گذرد که دوباره به سمت خانه­‌ی جلال می‌­رود و ماجرا از آن­جایی آغاز می‌­شود که افشین برای نجات جان پدربزرگش پا به جهان مردگان می‌گذارد.

افشین برخلاف پدرش رازدار است. حتی دم برنمی‌­آورد که در خانه‌­ی جلال چه دیده و چه شنیده، تا اینکه آقاجون سرطانش شدید می­‌شود و او را برای مداوا به شهر می‌­برند. افشین برای رهایی پدربزرگش از چنگال مرگ، افسانه‌­هایی از نجات جان آدمیزاد در دنیای پشت دروازه می‌­شنود. قصه‌­ی مردی به نام «اوتَه­ نه­پیش­تیم» که می‌­تواند کاری کند تا کسی نمیرد. برای همین این‌­بار عزمش را جزم می­‌کند و کوله‌­بارش را می­‌بندد و راهیِ جهانِ پشت دروازه می‌شود.

افشین و جلال برای جستجوی نامیرایی پا به دنیای ناشناخته‌­ی پرفراز و نشیب مردگان می‌­گذارند و مراحل مختلفی را تجربه می‌­کنند. اولین مرحله جنگل­ درختان سدر است، درختان عجیب و غریبی که اگر دست بهشان بزنند، یا چوبی از شاخه­‌شان بکنند، وای به حالشان می‌­شود. آن‌­قدر توی هوا می­‌چرخند و به سر و بدنشان می‌­زنند که دیگر جرات نکنند تا چنین کاری کنند. اما بعد از آن به درختان افرا می‌­رسند، درختان اغواگری که در تاریکی جنگل مثل طوطی حرف می­‌زنند و تقلیدصدا می­‌کنند تا راه گم کنند. مرحله‌­ی بعدی غول بی­‌شاخ و دمی به نام «خوم بَبِه» است، غولی که می­‌افتد به جانشان و باید از دستش فرار کنند، وگرنه یک لقمه چپشان می­‌کند.

بعد از آن به صحرای بی­‌آب و علف و مردان گرگی شکلی که آدم­‌ها و راسوها را دستگیر می‌­کنند، می‌­رسند. گرگ­‌ها، آن­‌ها را به عمارت زیرزمینی، جایی که احتمال می‌­رود «اوتَه نه­پیش­تیم» آن­جا باشد، می­‌برند.

در عمارت زیرزمینی کتابخانه‌­ی بزرگی­ست که هرگز استفاده نمی­‌شود. آدم‌­های جامانده در دنیای مردگان از طریق کتاب‌­ها با هم حرف می­‌زنند و این­جاست که افشین با وجود نقص جسمی‌­اش که اهالیِ دنیای ناشناخته زیاد او را داخل آدم حساب نمی‌­کنند، با دانشش و دسترسی به کتاب‌­ها راه نجات از جهان مردگان را پیدا می‌­کند.

مرحله­‌ی بعدی دریای مردگان است، دریایی که مرده‌­ها با صورت­‌های بادکرده و چشم‌­های از حدقه درآمده‌­شان، توی آب معلقند، اما نیمه‌­مرده‌­ها قایقرانند. درمیانه­‌ی دریا، رعد و برقی در آسمان می‌­پیچد و نجواهای آسمانی به گوش می‌­رسد. صداهایی از دنیای زنده‌­هایی که طاقت نبودِ مرده­‌هایشان را ندارند و مدام صدایشان می‌­زنند.

این صداهای اغواکننده باعث می‌­شود هر کسی عنان از کف بدهد و داخل آب بیفتد و بشود جزیی از مردگان. افشین با نگاه فیلسوفانه‌­اش تمامی جزییات جهان مردگان را بررسی می‌­کند: جنگلِ درختانِ سدرِ بی‌­اعصاب، درختان افرای اغواگر و درختان انجیرِ موعظه‌­گر، آن عمارت زیرزمینی پر پیچ­‌وتاب و کتابخانه‌ی پررمزورازش، صحراها، گرگ‌­ها، گل‌­های رونده‌­ی شکارچی، درختان سپیدار عاشق و همه­‌ی مراحلی که این دو ماجراجو، از خود به خود می‌رسند، خواندنی و جذاب است. رسیدن به نفس و روحِ آدمیزاد یکی از پیام‌­های این داستان است.

 

 

پیام داستان:

مهم­‌ترین پیام داستان، فلسفه­‌ی مرگ و زندگی‌­ست. آدمیزاد نمی‌­میرد مگر آن­که بی‌­دوست و نادان باشد. پس راز جاودانگی در دانستن است.

پس از آن­که دو ماجراجوی داستان با میوه‌­ی نور و خواندن کتاب­ها، به آگاهی می‌­رسند، با کمک یک­دیگر، یعنی با نگاهِ فیلسوفانه‌­ی افشین و راهنمایی دو همسفرش: جلال و اِن‌­نوگی، به راز نامیرایی پی می­‌برند. آن راز چیزی جز آگاهی و دوستی زلال و باشکوه انسان در دنیای زندگان نیست و همیشه این مرگِ عزیزان نیست که انسان را تنها و بی‌­کس می­کند، بلکه انسان باید پیوسته مواظب افکار، درونیات خود باشد، تا در گذر از مراحل پرپیچ و تاب زندگی در دنیای ما یا در جهان مردگان بتواند روحش را از اشتباهات صیقل دهد.

شخصیت‌­ها:

افشین: ماجراجوی باهوش و کنجکاوی­ست که با اینکه مادرش را در تصادف از دست داده و خودش هم پایش ناقص شده­، اما هرگز احساس ناتوانی نمی‌کند. حتی وقتی موجودات آن دنیای ناشناخته، افشین را به خاطر نقص جسمانی‌­اش دست­‌کم می‌­گیرند، او باز به دل نمی‌­گیرد، مثل سردار جنگی است که با دانشش و با خواندن کتاب‌­های کتابخانه­‌ی آن دنیا، کلید حل مشکلات را می‌­یابد. یعنی افشین به میوه‌­ی کمال و آگاهی می­‌رسد.

جلال: پشت سر جلال و دایی‌­اش هزار حرف و حدیث است، برای همین تنها و بی‌­دوست است. اما ماجراجویی افشین و همراهی جلال، باعث می­‌شود که بفهمد اتفاقا در دوستی و رفاقت بی­‌نظیر است و برای افشین سنگ تمام می‌­گذارد.

اِن­‌نوگی: نگهبان دروازه‌­ی دنیای ناشناخته است. برای آن­که نگذارد کسی اشتباهی پایش را به دنیای دیگر بگذارد. ظاهرا موجود مهربانی­ست که اگر نخندد و آن دندان­‌های نیش­‌مانندش دیده نشود، اتفاقا هیچ­ ترسناک هم نیست­، بلکه همین موجود راسوشکل است که بارها جان جلال و افشین را در دنیای مردگان نجات می‌­دهد.

گاو آسمانی: ظاهرا شبیه به همه­‌ی گاوهاست، اما انگار که در پاتیل رنگ قرمز افتاده باشد، موقرمز است. با چشم­‌های آبی آسمانی و بال­‌هایی سه برابر عرض بدنش که جانِ افشین و جلال و اِن‌نوگی را در دنیای مردگان نجات می‌­دهد.

دایی جلال: شایع شده که داییِ جلال، معتاد است، اما اتفاقا خیلی مرد خوب و گوشه‌­گیر است. داییِ جلال، نسل در نسل در نگهداری رازِ خانه­‌شان می‌کوشد و اهمیتی به حرف مردم نمی‌­دهد.

خوم­بَبه: غول بی‌­شاخ‌­ودمِ دنیای مردگان است که لابه‌­لای جنگل درختان سدر و افرا، با گام‌­های بلندش، راه می‌رود و هر چیزی را می‌­خورد و می‌­بلعد از جان مرغ تا شیر آدمیزاد.

نمادها:

داستان «آن‌سوی دریای مردگان» اگرچه به ظاهر ساده است، اما مفاهیم و نشانه‌­های عمیقی می­توان در آن یافت. ماجراجویی افشین و جلال، از خیلی جهات به داستان همسفری حضرت خضر و ذوالقرنین شباهت دارد، آن­ها برای رفتن به سرزمین ظلمات یاقوت سرخ را با خود به همراه داشتند، اما جلال و افشین برای رسیدن به راز نامیرایی و جاودانگی، میوه‌­ی نور را با خودشان داشتند.

از طرفی در بخشی از داستان، زمانی‌­که افشین احساس می­‌کند سوسک شده، اشاره‌­ای به کتاب مسخ نوشته‌­ی کافکا دارد که به عنکبوت تبدیل می‌شود. یعنی به جدایی روح از بدن و فرسایش جسم اشاره دارد. جسم فانی است و آن­چه اهمیت دارد و جاودانه است، روحِ آدمیزاد است.

حتی پایانِ داستان هم برگرفته از کتاب منطق­‌الطیرعطار است، آن­جایی که پرندگان برای رسیدن به سیمرغ، پس از فراز و فرودهای بسیار تنها سی­مرغ می‌مانند و با تعجب به وجود خود و ارزشمندی خود پی می‌­برند، افشین و جلال هم، راز جاودانگی را در جدایی روح از جسم می‌­دانند.

آن چه در این کتاب جذابیت دارد:

شخصیت ماجراجو، باجربزه و کنجکاو افشین است که تا آخر داستان، همچنان پرانرژی و جسور باقی می‌­ماند و لنگ‌­لنگان تمام مراحل را طی می‌­کند. او با هوش سرشاری که دارد هرگز دست از ماجراجویی و کندوکاو برنمی‌­دارد. از طرفی، جزییات مراحل مختلف دنیای مردگان و اتفاقات عجیب و غریب هنرمندانه و خلاقانه نوشته شده است.

درباره­‌ی نویسنده:

خانم «معصومه میرابوطالبی» متولد ۱۳۶۰ در شهر قم است، که تاکنون چندین کتاب در حوزه­‌ی کودک و نوجوان از او به چاپ رسیده ­است. نوشتن را از نوجوانی آغاز کرد و فعالیت حرفه‌­ای‌­اش را با کلاس­‌های داستان‌­نویسی شروع کرد. اگرچه خانم میرابوطالبی علاقه‌­ی بسیاری به ریاضی دارد و لیسانسش را در این حوزه گرفت. اما برای مدرک کارشناسی ارشد، رشته‌­ی ادبیات کودک و نوجوان را انتخاب کردند. از دیگر آثار این نویسنده­‌ی پرکار می­‌توان به: «اژدهای دماوند»، «پروفسور فوفو»، «هندوانه خوشحال»، «شهر من»، «عروسی درِ قوری»، «سفر دانه‌ای» و «جوجه‌های آفتاب‌پرست» اشاره کرد.

بخش­‌هایی از کتاب:

  • آن­ها محتاج بودند، زنده ­بودن خودش شکلی از احتیاج است. (درحالی که اِن‌­نوگی و جلال در حال خوردن میوه‌­ی درخت انجیرند.)
  • من سفیر مرگ بودم یا زندگی؟
  • نشستم روی ریشه‌­های درخت و به ستاره شدنم فکر کردم. ستاره ­شدن چقدر خوب است.
  • حالا در موضع قدرت بودم، من می‌­دانستم او نیمه‌مرده است و او نمی‌­دانست ما آدم­‌هایی هستیم که از دروازه رد شده‌­ایم. نمی‌­دانست ما چیزی از دریای مردگان نمی­‌دانیم و اصلا چیزی از این دنیا نمی‌­دانیم. و همین ندانستن او برتری ما بود.
  • دیگر می­‌دانستم مرگ زشت نیست، ستاره شدن است.

نگار موقرمقدم؛ مجله‌ی رشد جوان، آبان ۱۳۹۹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1
خانه
دسته‌بندی
0
سبدخرید
حساب‌کاربری
جست‌وجو