گفت‌وگو با فرزانه رحمانی درباره‌ی «مادرم زاغچه»؛ چه‌چیز وحشتناک‌تر و غیرمنتظرانه‌تر از اتفاق اصلی!

فرزانه رحمانی، نویسنده داستان مادرم زاغچه ایده‌ی داستان را از تجربه‌ی مرگ مادر خود گرفته و درباره‌ی اینکه چرا شروع داستانش کوبنده است گفت: فکر می‌کنم همه نویسنده‌ها می‌دانند که اگر بخواهند مخاطب به قلاب داستان‌شان گیر کند، باید شروع متفاوتی داشته باشند و چه‌چیز وحشتناک‌تر و غیرمنتظرانه‌تر از اتفاق اصلی!

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ اتفاق‌ها در دنیای نوجوانان مانند هیچ‌کجای دیگر نیست. باید نوجوان بود تا فهمید خوشحالی یک نوجوان چه نوع خوشحالی است، گریه‌اش واقعا برای چیست و دردها چه اثراتی بر جسم و روانش دارد. «مادرم زاغچه» هم نمی‌خواهد از بیرون دنیای نوجوانان را ببیند. این کتاب که نشر طوطی (کودک‌ونوجوان انتشارات فاطمی) منتشر کرده است با داستان تأمل‌برانگیز و حزن‌آورش سعی دارد درد را از نگاه نوجوان ببیند؛ همان دردی که خودِ نوجوان تحمل می‌کند نه کسی دیگر. برای درک کردن چرایی و چگونگی نوشتن این داستان هم چه راهی بهتر از صحبت با نویسنده‌اش؟ در ادامه گفت‌وگوی ما با فرزانه رحمانی، نویسنده این داستان نوجوان را می‌خوانید:

داستان «مادرم زاغچه» بر مبنای چه اتفاق یا دغدغه‌ای نوشته شد؟

همه‌ی ما تجربه‌ی از دست دادن عزیزی را داشته‌ایم. برای خود من تجربه‌ی از دست دادن مادرم خیلی سخت بود و روزهای بسیار بدی را گذراندم. همیشه فکر می‌کردم چطور می‌شود با فقدان کنار آمد. برای بزرگسالان درک این موضوع سخت است و برای کودک و به‌ویژه نوجوان سخت‌تر است. فقدان فقط از دست دادن کسی یا عزیزی نیست؛ گاهی فقدان در نبود یک رابطه‌ی درست شکل می‌گیرد؛ مثل فقدان پدر در زندگی شباهنگ که به دلیل عدم ارتباط درست شکل گرفته بود و این میان ضرورت کمک گرفتن مشاور یا روانکاو برای اصلاح این ارتباط و درک مفهوم از دست دادن هم، مهم است.

 

زاغچه چطور در داستان‌تان جای گرفت؟

در همان روزگار بدی که بعد از مرگ مادرم گذراندم روی هره‌ی پنجره‌ی خانه‌ام زاغچه‌ای لانه ساخت. تمام توصیفی که از ساختمان و لانه ساختن زاغچه در داستان نوشته‌ام، واقعی است. من ساعت‌ها از پشت پنجره زاغچه را تماشا می‌کردم. برایش آب و دانه می‌گذاشتم، حتی شکلات تلخ هم گذاشته‌ام و او خورده؛ برای اینکه زاغچه‌ها همه‌چیزخوارند. کم‌کم الفتی بین من و این پرنده‌ی باهوش شکل گرفت؛ طوری که هر روز صبح منتظر بودم تا او صفیرکشان در نورگیر خانه‌ام پیدایش شود و شاید باور نکنید حضورش چقدر حالم را بهتر کرد. زاغچه را فرشته‌ای می‌دانستم که مأموریت بهتر شدن حالم را دارد. برای همین برای بهتر شدن حال شباهنگ از او و از تجربه‌ی زیسته خودم کمک گرفتم.

 

چرا داستان را این‌طور غیرمنتظره و بهت‌آور شروع کردید؟

فکر می‌کنم همه‌ی نویسنده‌ها می‌دانند که اگر بخواهند مخاطب به قلاب داستان‌شان گیر کند باید شروع متفاوتی داشته باشند و چه‌چیز وحشتناک‌تر و غیرمنتظرانه‌تر از اتفاق اصلی!

 

ما واقعاً درباره‌ی مرگ و ماهیت آن و بار روانی‌ای که بر دوش انسان باقی می‌گذارد چیزهای زیادی نمی‌دانیم؛ مگر اینکه با مرگ یک عزیز لمسش کنیم. چرا برای روایت از مرگ و اثرات آن بر یک نوجوان، از مرگ مادر استفاده کردید؟

راستش قصدم ناراحت کردن مخاطب نبوده است؛ اما احتمالاً شما هم شنیده‌اید که می‌گویند مرگ فرزند سخت‌ترین است. شاید به این دلیل که ادامه‌ی آدمی ناگهان از بین می‌رود؛ اما به گمانم مرگ والدین به‌ویژه مادر هم بسیار سخت است؛ چرا که سرمنشأ از بین می‌رود. دلیلم برای انتخاب مرگ مادر هم شاید به تجربه‌ی خودم برگردد.

و اینکه شباهنگ می‌گوید: «مامان درگذشته بهتر از مامان مُرده است.» شاید به این دلیل است که برای شباهنگ مادرش ویژه‌ترین آدم زندگی‌اش است و شاید دلش مرگی متفاوت‌تر برای او می‌خواست مثل تفاوت دو کلمه درگذشته و مُرده.

 

مادر شباهنگ علاقه‌ی زیادی به کتابخوانی داشته است و این را می‌توان در کتاب‌هایی که داشت و بازی‌هایی دید که سعی می‌کرد با بچه‌ها در این‌باره انجام دهد. گفتن از مادری که کتاب می‌خواند مدنظر شما بود یا گفتن از خودِ کتاب خواندن؟

در شخصیت‌پردازی، مادر شباهنگ آدم تحصیل‌کرده و کتابخوانی شد؛ چون خودم عاشق کتاب خواندنم و فکر می‌کنم باید رفتار کتابخوانی را در جامعه ترویج دهیم و آن را به نمایش بگذاریم و برای نمایش آن چه جایی بهتر از کتاب و رسانه. از طرفی با آوردن اسم کتاب‌هایی که دوست داشتم می‌خواستم نوجوان کنجکاو مخاطبِ کتاب، برود دنبال خواندن آن‌ها.

 

شباهنگ در این داستان نوجوانی است که می‌فهمد؛ همه‌چیز را. ما در ادبیات نوجوان ایران چقدر به نشان دادن این نوجوانان به خودشان و به بزرگ‌ترها نیاز داریم؟

نوجوانیِ بچه‌های امروز با نوجوانیِ هم‌نسلان من به واسطه‌ی اطلاعاتی که آن‌ها از انبوه کتاب‌هایی که می‌خوانند، فیلم‌هایی که می‌بینند و از همه مهم‌تر رسانه، بسیار متفاوت است. من خود پانزده‌ساله‌ام را با فرزند پانزده‌ساله‌ام که مقایسه می‌کنم می‌بینم که در مقابل او خردسالم. پس ساده‌انگارانه است که آن‌ها را مثل نوجوانی خودم نشان دهم. آن‌ها می‌توانند استدلال کنند و انتظار دارند ما هم آن‌ها را به شدت جدی بگیریم، بشنویم‌شان، ازشان کمک بگیریم و همراه‌شان باشیم. ما باید فاصله‌مان را با نوجوان امروز کم کنیم تا بتوانیم بر اساس نیاز و خواسته‌هایشان برنامه‌ریزی کنیم و آن‌ها را رشد دهیم.

 

خبرگزاری ایبنا

پیوند کوتاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1
خانه
دسته‌بندی
0
سبدخرید
حساب‌کاربری
جست‌وجو