هیولای رنگهاداستان خود ماست وقتی سردرگمیم و وقتی نمیدانیم دقیقاً چهمان است؟! ماجرای احساسات ما است. احساسهایی که گاهی قاطی میشود و نمیدانیم دقیقاً الان چه رنگی هستیم. چه میخواهیم و چه حسی داریم؟!
شادی خیلی زود همهگیر میشود.
مثل خورشید میدرخشد
و مثل ستاره چشمک میزند.
وقتی شاد باشی میخندی، میپری، بازی میکنی..
و دلت میخواهد شادیات را با دیگران قسمت کنی.
غم همیشه انگار یک چیزی کم دارد.
مثل دریا ملایم است
و مثل روزهای بارانی دلچسب.
وقتی غمگین باشی قایم میشوی،
دلت میخواهد تنها باشی…
و حوصلهی هیچ کاری را نداری.
…
هیولای رنگها داستان خود ماست وقتی سردرگمیم و وقتی نمیدانیم دقیقاً چهمان است؟! ماجرای احساسات ما است. احساسهایی که گاهی قاطی میشود و نمیدانیم دقیقاً الان چه رنگی هستیم. چه میخواهیم و چه حسی داریم؟!
داستان هیولای رنگها ماجرای یک هیولا است که احساساتش قاطی شده، خودش هم از این ماجرا حسابی گیج و آشفتهحال است. اما با آشفتگیاش چه کند؟! نمیداند الان حالش چطور است! غمگین است یا دلتنگ؟ یا شاید هم هیچکدام. فقط حوصلهاش سر رفته؟! برای همهمان بارها و بارها پیش آمده سردرگم باشیم و پریشان و ندانیم الان دقیقاً همین الان چه میخواهیم تا حالمان خوب شود؟!…
حالا دختر کوچولوی داستان سر میرسد او که کاملاً بیرنگ است، دست هیولای داستان را میگیرد و میبرد تا با احساسهایش آشنا کند. دخترک کمک میکند تا هیولا که همهی احساسهایش مثل کاموایی پیچ در پیچ به هم گره خورده احساسهایش را بشناسد و مرتبشان کند. و هر کدام را در شیشهی خودش بگذارد.
دخترک برای هیولا شرح میدهد که شادی چه شکلی است. و چه رنگی!
واقعاً شادی چه شکلی است؟ شبیه سازدهنی امیرو؟ شبیه معلم ماتیلدا؟ شبیه بلیت چارلی در کارخانه شکلات سازی؟
شادی هر شکلی که باشد، رنگش زرد است. پرانرژی، پرحرارت، وحشی و دونده…
دخترک بیرنگ دست هیولا را میگیرد و او را به دنیای شادیها میبرد و با هم زرد میشوند. میخندند و شادی را تماشا میکنند.
…
دخترک و هیولا به دنیای غم میروند، دنیای آبی کبود. دنیای غم را از پس پشت نگاه دخترک معرفی میکنند «غم انگار همیشه یک چیزی کم دارد..» دخترک و هیولا غمگین در کنار تصویر مینشینند و غم را تجربه میکنند. دخترک میگوید: «وقتی غمگین باشی قایم میشوی، دلت میخواهد تنها باشی… و حوصلهی هیچ کاری را نداری.»
…
و بعد با رنگ عصبانیت روبهرو میشویم. هیولای رنگها وارد سرزمین سرخ عصبانیت میشود. خشم را تجربه میکند و بعد وارد سرزمین ترس میشود. راوی داستان برایش میگوید: «… وقتی که بترسی کوچک و ضعیف میشوی و فکر میکنی نمیتوانی…»
…
و بعد در این کتاب با رنگها همراه میشویم. سبز میشویم، رنگ آرامش میشویم، لبخند میزنیم و عاشق میشویم و صورتی میشویم و…
احساسات دیگر چیست؟
شاید برای کودکان گروه سنی الف و ب باید پیش از همهی اینها وارد این تعریف بشویم که احساسات دیگر چه چیزی هستند؟ اما کتاب بیآنکه وارد این گونه تعاریف پایه بشود، صاف میرود سر اصل مطلب و میگوید، وقتی عصبانی هستی چطور است. وقتی شاد هستی چطور؟ و وقتی غمگینی و آرامی و… همین مخاطب را یک قدم جلو پرت میکند. نه تنها او با خواندن کتاب به شکلی با مفهوم احساس مواجه میشود، بلکه انواع آن را میشناسد، تمیز میدهد و میداند هر کدام چه شکلی است.
جایی خواندم خانم سحر ترهنده مترجم کتاب در خصوص این کتاب چنین گفته: «…دورانی در زندگی انسان وجود دارد که نمیتواند نامی برای احساسش انتخاب کند، بهخصوص بچههای کوچک. این کتاب با تصاویری جذاب و متنی شاعرانه به آنها کمک میکند که در این راه با احساسات رنگی خودش آشنا شود.»
از همهی اینها که بگذریم یادمان باشد کتاب هیولای رنگها یک کتاب تصویری است. کتاب تصویری را هم بخوانیم و هم ببینیم. خط به خط، واژه به واژه، فریم به فریم. میتوانیم میان تصاویرش فرو برویم، توی صفحاتش قدم بزنیم و دنیای میان رنگها را نگاه کنیم.
سولماز خواجهوند
وینش