دوم دبستان بودم و تازه اول راه خواندن و نوشتن بودم. این وسوسه به جانم افتاده بود که همهی کتابهای دنیا را بخوانم. از سال قبل آقای نامدار، مدیر مدرسه، قول راهاندازی یک کتابخانهی کوچک را داده بود و آن روز، روز افتتاحیهی کتابخانه بود. هیچ بچهای بهاندازهی من مشتاق باز شدن کتابخانه نبود.
حوصلهی گوش دادن به حرفهای مدیر را نداشتم و بیصبرانه منتظر بودم در کتابخانه باز شود. بالاخره سخنرانی آقای نامدار تمام شد و من وارد فضایی سحرانگیز شدم. نفس عمیقی کشیدم و بوی رنگ تازه و کاغذ به دماغم خورد.
برای من که تنها کتابفروشی شهر کوچکمان فقط کتابهای بزرگسال میفروخت دیدن اینهمه کتاب کودک در یکجا دیوانهکننده بود. هیاهوی بچهها را فراموش کردم و در دریای کتابها غرق شدم.
قدم میزدم و اسم و جلد کتابها را به خاطر میسپردم تا برگردم و همه را ورق بزنم. ناگهان چشمم به سه جلد کتاب بامزه افتاد. زرد و قرمز و آبی، قصههای من و بابام.
یک بابای سیبیلو و یک پسربچهی بامزه. کتابها را برداشتم و گوشهای روی زمین سرد کتابخانه نشتم و به قفسهها تکیه دادم. تصاویر سیاهوسفید و داستانهای خواندنی پدر و پسر اینقدر جذاب بود که فراموش کردم کجا هستم. خودم را جای پسرک کتاب گذاشته بودم و داستانها و تصاویرش را زندگی میکردم. چیزی از گذر زمان نمیفهمیدم.
یکدفعه متوجه همهمه و سروصدایی در کتابخانه شدم. انگار داشتند مرا صدا میزدند. رضایی… رضایی… رضایی… فرهاد… فرهاد… فرهاد…
سر بلند کردم و دیدم پدرم و آقای نامدار و کتابدار مدرسه، با صورتی نگران و خشمگین بالای سرم ایستادهاند. «معلومه اینجا چه غلطی میکنی؟»
«هیچ میدونی ساعت چنده؟»
«پسر خیلی سرخوشی!» بله! ساعت هشت شب بود و من چند ساعتی بود که در کتابخانهی مدرسه حبس شده بودم و «قصههای من و بابام» میخواندم و همه را نگران کرده بودم.
قصه این بود؛ بعد از اینکه بچهها از کتابخانه رفته بودند بیرون، کتابدار بدون اینکه بین قفسهها را نگاه کند در کتابخانه را بسته بود و مدرسه تعطیل شده بود. آن روزها مثل امروز تلفن و اینترنت هم در دسترس همه نبود و تا مادرم خبر گم شدن من را به پدرم بدهد و بعد پدرم مدیر مدرسه را خبر کند و دنبال من بگردند شش هفت ساعتی طول کشیده بود. اما من در همان ساعتی که «قصههای من و بابام» را دیدم مانده بودم و محو قصهها بودم.
داستان «یک جای خالی» را هر وقت میخوانم یاد این خاطره میافتم.