«من سعی میکنم همه چیز را برای برادرم توضیح بدهم، اما او همیشه با من جروبحث میکند. به او میگویم: “میبینی؟ درخت یک جور گیاه خیلی بلند است که کلی برگ دارد.” او توضیح میدهد: “نه اینطوری نیست! درخت یک چوب دراز است که از زمین بیرون آمده و آواز میخواند.” “بابا قد بلند است و کلاه سرش میگذارد.” اما او دستش را بالا میبرد و میگوید: “شوخی میکنی! بابا یک بوس زبر است که بوی پیپ میدهد.” »
چشمانمان را میبستیم، دستانمان را باز میکردیم و راه میرفتیم. مسیرِ از قبل دیده شده را در ذهنمان تداعی میکردیم. با کمک دستان باز شده، سعی در این داشتیم که با چشمان بسته به چیزی برنخوریم. این بازی را در کودکی بارها انجام میدادیم و با برخورد به اشیاء یا در و دیوار، با خنده متوقف میشدیم. متوقف میشدیم چون جهان پیرامون خود را تنها با چشممان جستوجو کرده بودیم. و وقتی که خواسته و خودآگاه چشممان را بسته بودیم، جهانمان تاریک و محدود شده بود. کتاب چشمهایت را ببند به ما میگوید که دنیا تنها با چشمانمان کشف نمیشود. میتوان نابینا بود اما برداشتی شعرگونه از جهان و پیرامونش داشت.
ماجرای کتاب از دیالوگهای دونفری دو برادر شروع میشود. برادری که در ابتدا میگوید: «من سعی میکنم همه چیز را برای برادرم توضیح بدهم، اما او همیشه با من جروبحث میکند.» او گمان میکند برادرش با او جروبحث میکند چون زاویه و مدل کشف جهان پیرامونشان با هم متفاوت است. برادرِ بینا درخت، مار، ساعت، کثیفی، صابون، لامپ، ماه و … را تنها با حواس بیناییاش دیده و کشف کرده. اما برادر نابینا تمام این اشیاء را با حواس دیگرش شناخته. زاویهی نگاه آنها با یکدیگر متفاوت است. حتی وقتی حرف از مفاهیم انتزاعی مثل «تاریکی» میشود، برادر بینا تاریکی را به شب و خوابیدن ربط میدهد و برادر نابینا کاملا متفاوت این مفهوم را عنوان میکند: «وقتی تاریک میشود، همهی چیزهای کوچک از خواب بیدار میشوند.»
ویکتوریا پرز اسکریوا، نویسندهی اسپانیایی این کتاب، نهتنها به تفاوت دید افراد بینا و نابینا و کشف متفاوت جهانهایشان اشاره کرده است، بلکه خواسته عنوان کند که وسعت جهان به اندازهی وسعت توانایی افراد است. مهم نیست فرد چه محدودیتهایی دارد. مهم این است که با وجود این محدودیت بر روی کدام یک از توانمندیهایش کار میکند. و چهطور میتواند با خلاقیت دنیا را به خودش بشناساند.
نکتهی دیگری که میتوان در کتاب چشمهایت را ببند به آن اشاره کرد این است که هر فردی در برخورد با دیدگاهی که مخالف دیدگاه خودش باشد، گارد میگیرد و دیدگاه متفاوت را اشتباه میخواند. برادر بینا در ابتدا دیدگاه برادر نابینایش را یکجور بحث کردن و مخالفت با خودش میداند. در پایان داستان هم به مادرش میگوید که برادرش حرف او را گوش نمیدهد. «به مامان میگویم: “سعی کردم برایش توضیح بدهم، اما گوش نمیدهد.” مامان جواب میدهد: شاید نظر او هم درست باشد! میپرسم: “چطور همچین چیزی ممکن است؟” مامان میگوید: “واقعا میخواهی بدانی؟ پس چشمهایت را ببند.”» دعوت به دیدن با چشمهای دیگری و در نظر گرفتن محدودیتها و توانمندیهای فرد مقابل، چیزی است که اسکریوا آن را در پایان داستان میآورد.
کتاب چشمهایت را ببند داستان تصویر کوتاه اما جامعی است که خواننده را با خودش همراه میکند. این کتاب آنقدر بیان شاعرانه و لطیفی دارد که ممکن است بعد از تمام شدن، دوباره به صفحهی اول برگردی. و دلت بخواهد با نگاه تیزبین و دقیقتری جهان را از نگاه برادر نابینا بشناسی. نگاهی که مطمئناً خودت هم با وجود توانایی دیدن، از آن غافل شدهای و برای اولین بار مفاهیم درخت، مار، ساعت، کثیفی، صابون، لامپ، ماه، پدر و تاریکی را با نگاهی جدید میشناسی.
در سایت آمازون و در معرفی کتاب چشمهایت را ببند، خوانندگان این کتاب را کتابی زیبا و سرشار از احساس معرفی کردهاند و آن را کتابی دانستهاند که پشت پردهی تمام چیزهایی را که میبینیم و نمیبینیم به ما نشان میدهد. یکی از کاربران در یک جملهی مختصر و مفید کل کتاب را اینطور معرفی میکند: چشمهایت را ببند راههای مختلف درک و دیدن جهان را به ما نشان میدهد.